برخیز!
اى نهرِ روان خون تو جارى عشق
وى خفته به خون به راه بیدارى عشق
از خدعه هنروانیان دلتنگیم
برخیز! دوباره، از پى یارى عشق
دکتر سید حسن حسینى
یاد استاد
در آینه کتاب دیدیم تو را
در چشمه آفتاب دیدیم تو را
در باغچه نگاه رُستى اما
انگار، شبى به خواب دیدیم تو را
سید محمد عباسیّه کهن
داستانها ز راستان گفتى
پشت اگر از غمت دو تا نکنم
چون توانم؟ بگوى تا نکنم
پیرهن روز ماتم تو به تن
چه کنم من، اگر قبا نکنم؟
ماجرایت مرا کُشد که کند
من اگر شرحِ ماجرا نکنم
سوگوارِ غمت چرا نشوم؟
قصّه ماتمت چرا نکنم؟
در عزایت چرا نگریم زار؟
از برایت چرا رَثا نکنم؟
شُکر شاگردیت نگویم باز
حقّ استادیَت ادا نکنم ؟
شیون از درد مصطفى نزنم
ناله در مرگ مرتضى نکنم
چه کنم اى مطهّرى؟ چه کنم؟
گر به سوگ تو گریهها نکنم؟
ریخت از چشم مرد حق خوناب
خاست فریاد مسجد و محراب
جنت کردگار جاى تو باد !
سِدرَة المُنتَهى سراى تو باد!
حَسبىَ اللّه گفتهاى همه عمر
هم حساب تو با خداى تو باد!
کرد دستت گرهگشایى خلق
دست ایزد گرهگشاى تو باد!
پاى مردتو درسراى دگر
سیرت پاک مصطفاى تو باد!
چون همه راه مصطفى رفتى
صحبت مصطفى جزاى تو باد!
پاسدار خلوص و صدق و صفات
خلفِ صدق مجتباى تو باد!
اى شهید رهِ خدا و رسول
در ره حق شهادتت مقبول
دکتر مظاهر مصفا
عقل سرخ
حکمت حکایتی ز لب دلربای توست
جان کلام در سخن جانفزای توست
اشراق اگر به مدرسه نوری فکنده است
آن نور، نور شعله چشمهای توست
دست شفا نجات نبخشد به درد و رنج
داروی درد عشق به دارالشفای توست
حاجت به فهم شرح اشارات شیخ نیست
تا چشم ما به چشم اشارتنمای توست
با عقل سرخ، هستی و مستی به هم نساخت
خون جای باده قسمت جام بلای توست
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبان که میشنوم، ماجرای توست
بگ. چگونه دم از عشق دم میزنی «عادل»
آنجا که آفتاب براید نه جای توست
غلامعلی حداد عادل
مجاهد شهید مطهر
مرتضی را چون آیینه مظهر
ای مجاهد شهید مطهر
خون تو حافظ دین و دفتر
ای شهید ره حکمت و علم
دیده در خون دل شد شناور
در عزای تو ای بحر تقوا
می گدازد دلم را به مزمر
گریه بر ناله ره بسته و غم
چون سرایم ماجرای ماتم تو
خامه لرزد در کف من از غم تو
تا که غم نشکند داغ من را
در شگفتم من چه گویم خدایا
سینه سوزد چو کانون اخگر
در عزای جانگزایت
زین چمن آن درخت تناور
بشکند دست آن کس که بر کند
کز خزان ستم گشته پرپر
هر شب و روز دیده بارد گوهر پاک
از غم تو ای امید خفته در خاک
بی تو رهبر سیه جامه پوشید
خشم امت ز سوگ تو جوشید
زندهای زنده تا صبح محشر
خود نمیری که مردن تو را نیست
زندگی از تو زاید مکرر
نقش هر دفترت زندگی ساخت
ای خطیب دلنواز نکته پرداز
عندلیب نغمه ساز کرده پرواز
جانفزا نکته هایت ز منبر
ای دریغا! مکتب از علم
زان که این گونه فرموده رهبر
در غم تو من چه گویم
پارهی قلب من رفته از بر
حاصل عمر من رفته از دست
رفتی و مانده یاد تو در سر
رفتی و مانده داغ تو در دل
حمید سبزواری